سوال های غلط
بعضی از سوال ها غلط اند.. آیا چهارشنبه در اسید حلّ می شود؟! آیا خورشید با توپ موازی است؟! آیا جاذبه ی زمین قرمز است؟!
این ها سوال هایی بی معنا و نامفهوم اند، زیرا مفردات سوال یا نسبت بین آن ها درست تصور نشده اند. در حیطهی فلسفه نیز سوالات غلطِ معروفی وجود دارد که ذهن های ساده و بسیط را به خود مشغول می کند:
سوال: خدا قبل از خلقت چه می کرده است؟
(خدا اساسا زمان ندارد.. اگر کسی یک موجود بدون زمان را تصور کند، قبل و بعد درباره او معنا نخواهد داشت).
سوال: خدا چگونه به کاری که هنوز انجامش نداده ام علم دارد؟
(خدا زمان ندارد.. ما محاط به گذشته و آینده ایم، اما خدا محیط به زمان است. شما نمی توانید بگویید خدا همیشه هست، و نمی توانید بگویید هیچ گاه نیست. زیرا او مافوق زمان است).
سوال: خدا چگونه همه جا هست؟
(خدا مکان ندارد.. نه می توانید بگویید خدا همه جا هست، و نه بگویید خدا هیچ جا نیست.. جا و مکان اساسا برای او غیرمتصور است. هو الذی أیّن الأین بلا أین.. هو الذی کیّف الکیف بلاکیف.. اوست که مکان را مکان قرار داد بدون این که مکانی داشته باشد).
این محدودیّت ذهن بشری است که با موجودات محدود و محسوس (یعنی ماهیّات) مأنوس است و بدون رشد عقلانی و عبور از افق مادّه نمی تواند موجود غیرماهوی، غیرزمانی، غیرمکانی و مجرّد از ماده را تصوّر کند. و به همین خاطر است که فلسفه غالبا نزد عوام پایگاه و جایگاهی ندارد.
پ.ن
+ علم از مسئله فربه می شود و هر مسئله، پاسخی است به یک سوال.. مسئله از جنس تصدیق و دارای حکم است، اما سوال از جنس تصوّر و بدون حکم است.. همان گونه که یک گزاره (تصدیق) متّصف به درستی و نادرستی می شود، یک سوال (تصور) هم می تواند درست یا اشتباه باشد.. صحّت و سقم، همیشه وصف یک مسئله و گزاره نیست؛ بلکه گاهی سوال هم می تواند اشتباه و مغالطه آمیز باشد.
+ سوالاتی از همین قبیل؛ بخوانید..
+ سخنی از شهید مطهری درباره عقائد سطحی و عوامانه:
عوام الناس یک نظری دارند و آن این است که تا می گویند «وحی» اینجور به فکرشان می رسد که خداوند در آسمان است، بالای آسمان هفتم مثلا، در نقطه ی خیلی خیلی دوری، و پیغمبر روی زمین است، بنابراین فاصله ی زیادی میان خدا و پیغمبر وجود دارد، خدا که می خواهد دستورهایش را به پیغمبرش برساند نیاز دارد به یک موجودی که بتواند این فاصله را طی کند و آن موجود قهرا باید پروبال داشته باشد تا این فاصله را طی کند، و از طرفی هم باید عقل و شعور داشته باشد که بتواند دستوری را از خدا به پیغمبر القاء کند. پس این موجود باید از یک جنبه انسان باشد و از یک جنبه مرغ، باید انسان باشد تا بتواند دستور خدا را برای پیغمبر بیاورد چون می خواهد نقل کلام و نقل سخن کند، ولی از طرف دیگر چون این فاصله ی بعید را می خواهد طی کند (اگر هر انسانی می توانست که خود پیغمبر می رفت و بر می گشت) باید یک پر و بالی داشته باشد تا این فاصله ی میان زمین و آسمان را طی کند، و او همان است که به اسم «فرشته» نامیده می شود.
عکس فرشته ها را هم که می کشند و انسان نگاه می کند می بیند یک انسان است، سر دارد، چشم دارد، لب دارد، بینی دارد، گردن دارد، دست دارد، پا دارد، کمر دارد و همه چیز دارد به اضافه ی دو تا بال نظیر بال کبوتر، فقط لباس ندارد که حتی بی شلوارش را هم می کشند. آقا بزرگ حکیم گفته بود «اینکه مردم شنیده اند ملائکه مجردند، اینها مجرد از تنبان فرض کرده اند (به همان زبان مشهدی) ، مجرد است یعنی خالی از تنبان است، شلوار پایش نیست».
این یک تصور است، خدا چون در آن بالای بالا قرار گرفته است وقتی می خواهد برای پیغمبرش خبر دهد به آن فرشته می گوید، او هم پروبال می زند، از بالا می آید پایین، بعد هم با پیغمبر حرف می زند، با همین گوش و با همین چشم، پیغمبر می بیند یک انسانی آمد با بال، از در وارد شد حرفش را زد و رفت. پیغمبر از چه طریق حرف خدا را تلقی می کند؟ از همین طریق که حرف ما را تلقی می کند، با این تفاوت که حرف ما را بلا واسطه می شنود، خود ما را می بیند و حرف ما را می شنود، ولی حرف خدا را چون خود خدا در فاصله ی دوری قرار گرفته است به وسیله ی یک انسان بالدار می شنود اما از همین راه می شنود، می آید حرف می زند و گفتگو می کند و می رود. این یک نوع تصور است. عامه ی مردم در باب وحی چنین تصوری دارند.
مجموعه آثار، ج4، ص: 353.